یکشنبه 02 دی 1403  | English
دوستان مطالب جالب و رو کم کنی و با حال رو تو این تاپیک براتون میزارم !!امیدوارم خوشتون بیاد
آخرین پست 16 اردیبهشت 1392 11:36 ب.ظ بوسیله Raha. 57 پاسخ ها.
مناسب چاپ
مرتب سازی:
قبلیقبلی بعدیبعدی
شما مجاز به پاسخ به پست نمی باشید.
صفحه 3 از 3 << < 123
مولف پیام ها
Adsizکاربر آفلاین می باشد

رتبه: تازه وارد تازه وارد
تعداد پست‌ها:19
--
29 دی 1391 06:52 ب.ظ  
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟
mr.ehsanm@yahoo.com
Adsizکاربر آفلاین می باشد

رتبه: تازه وارد تازه وارد
تعداد پست‌ها:19
--
29 دی 1391 06:55 ب.ظ  
کچل باشی، بری بالای شهر میگن مد روزه، بری مرکز شهر میگن سربازی، بری پایین شهر میگن زندانی بودی، این همه تفاوت توی شعاع 20 کیلومتر...!!!

***********************

تلویزیون داره سیرک نشون میده که چهارتا گاو میان از رو طناب میپرن و میرن! مامانم یه نگاه به تلویزیون میندازه و بعدش یه نگاه به من! میگه : اینا گاو تربیت کردن ما هنوز تو تربیت تو موندیم...!!!

***********************

جاتون خالی دیشب رفته بودم شهر بازی و فقط به یه نتیجه رسیدم: توی شهر بازی تو بعضی از این وسایل بازیش باید یه دکمه ی "غلط کردم" هم بزارن...!!!

***********************

تا حالا دقت کردی وقتی کباب با برنج میخوریم 90% حواسمون به اینه که هردوتاش باهم تموم شه..!!!

***********************

تا حالا دقت کردین لذتی که در پرت کردن شلوار گوشه اتاق هست، تو زدنش به چوب لباسی‎ ‎نیست ...!!!

***********************

بابام اومده تو اتاقم میگه: اینترنت قطعه؟؟؟ میگم: نه چرا قطع باشه!؟ میگه: آخه دیدم داری درس میخونی...!!!
mr.ehsanm@yahoo.com
MohammaDکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر ارشد کاربر ارشد
تعداد پست‌ها:999
--
30 دی 1391 04:02 ب.ظ  
Adsiz, those sayings are the reality
ILI Tabriz
www.iran-language-institute.rozblog.com
gurabiya@yahoo.com
ninaکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر مبتدی کاربر مبتدی
تعداد پست‌ها:183
--
30 دی 1391 09:44 ب.ظ  

دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نام‌هاى بهمن و خسرو دوستان بسيار قديمى همديگر بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او می‌رفت.
يک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سال‌هاى سال با هم فوتبال بازى می‌کرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می‌شود فوتبال بازى کرد يا نه.»
بهمن گفت: «خسروجان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می‌دهم»
چند روز بعد بهمن از دنيا رفت.
يک شب، نيمه‌هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يک شیء نورانى چشمک‌زن را ديد که نام او را صدا می‌زد: خسرو، خسرو ...
خسرو گفت: کيه؟
منم، بهمن.
تو بهمن نيستى، بهمن مرده!
باور کن من خود بهمنم.
تو الان کجايی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول اين که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمی‌هايمان که مرده‌اند نيز اينجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست. و از همه بهتر اين که می‌توانيم هر چقدر دلمان می‌خواهد فوتبال بازى کنيم و هرگز خسته نمی‌شويم. در حين بازى هم هيچکس آسيب نمی‌بيند.
خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمی‌ديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟
بهمن گفت: مربی‌مون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته!

ninaکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر مبتدی کاربر مبتدی
تعداد پست‌ها:183
--
30 دی 1391 09:46 ب.ظ  
کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا داستان زیر است که نویسنده اش مشخص نیست:

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدن
sarah.nodetکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر متوسط کاربر متوسط
تعداد پست‌ها:223
--
03 بهمن 1391 10:04 ب.ظ  
هی بگین انگلیسی آسونه …

سه جادوگر به سه ساعت سواچ نگاه میکنند ؛ کدام جادوگر به کدام ساعت نگاه میکند !

Three witches watch three Swatch watches

Which witch watch which Swatch watch

روایت داریم ۳نفر بعد از خوندن این دیوونه شدن !!!
sarah.nodet1993@rocketmail.com
MohammaDکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر ارشد کاربر ارشد
تعداد پست‌ها:999
--
04 بهمن 1391 09:39 ق.ظ  
but I got excited Sarah
?which witch watch which Swatch watch
^^^^^ this was a little bit hard to say ^^^^^^^
ILI Tabriz
www.iran-language-institute.rozblog.com
gurabiya@yahoo.com
ninaکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر مبتدی کاربر مبتدی
تعداد پست‌ها:183
--
05 بهمن 1391 08:42 ب.ظ  
يک تاجر آمريکايى نزديک يک روستاى مکزيکى ايستاده بود. در همان موقع يک قايق کوچک ماهيگيرى رد شد که داخلش چند تا ماهى بود.
از ماهيگير پرسيد: چقدر طول کشيد تا اين چند تا ماهى رو گرفتى؟
ماهيگير: مدت خيلى کمى.
تاجر: پس چرا بيشتر صبر نکردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
ماهيگير: چون همين تعداد براى سير کردن خانواده‌ام کافى است.
تاجر: اما بقيه وقتت رو چيکار مى‌کنى؟
ماهيگير: تا دير وقت مى‌خوابم, يه کم ماهى‌گيرى مى‌کنم, با بچه‌ها بازى مى‌کنم بعد ميرم توى دهکده و با دوستان شروع مى‌کنيم به گيتار زدن. خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگى.
تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و مى‌تونم کمکت کنم. تو بايد بيشتر ماهى‌گيرى کنى.
اون وقت مى‌تونى با پولش قايق بزرگ‌ترى بخرى و با درآمد اون چند تا قايق ديگر هم بعدا اضافه مى‌کنى. اون وقت يه عالمه قايق براى ماهى‌گيرى دارى.
ماهيگير: خوب, بعدش چى؟
تاجر: به جاى اينکه ماهى‌ها رو به واسطه بفروشى اونا رو مستقيما به مشترى‌ها ميدى و براى خودت کارو بار درست مى‌کنى... بعدش کارخونه راه مى‌اندازى و به توليداتش نظارت مى‌کنى... اين دهکده کوچک رو هم ترک مى‌کنى و مى‌روى مکزيکوسيتى! بعد از اون هم لوس‌آنجلس! و از اونجا هم نيويورک... اونجاست که دست به کارهاى مهم‌ترى مى‌زنى...
ماهيگير: اين کار چقدر طول مى‌کشه؟
تاجر: پانزده تا بيست سال.
ماهيگير: اما بعدش چى آقا؟
تاجر: بهترين قسمت همينه, در يک موقعيت مناسب که گير اومد ميرى و سهام شرکت رو به قيمت خيلى بالا مى‌فروشى! اين کار ميليون‌ها دلار برات عايدى داره.
ماهيگير: ميليون‌ها دلار! خوب بعدش چى؟
تاجر: اون وقت بازنشسته بشى! برى يک دهكدة ساحلى کوچک! جايى که مى‌تونى تا دير وقت بخوابى! يه کم ماهيگيرى کنى, با نوه‌هات بازى کنى! برى دهکده با دوستات گيتار بزنى و خلاطه خوش بگذرونى
ninaکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر مبتدی کاربر مبتدی
تعداد پست‌ها:183
--
05 بهمن 1391 08:44 ب.ظ  
مهندسي بود كه در تعمير دستگاه هاي مكانيكي استعداد و تبحر داشت. او پس از

30 سال خدمت صادقانه با ياد و خاطري خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شركت
درباره رفع اشكال به ظاهر لاينحل يكي از دستگاه هاي چندين ميليون دلاري با او
تماس گرفتند. آنها هر كاري كه از دستشان بر مي آمد انجام داده بودند و هيچ كسي
نتوانسته بود اشكال را رفع كند.
بنابراين، نوميدانه به او متوسل شده بودند كه در رفع بسياري از اين مشكلات
موفق بوده است. مهندس، اين امر را به رغبت مي پذيرد. او يك روز تمام به وارسي
دستگاه مي پردازد و در پايان كار، با يك تكه گچ علامت ضربدر روي يك قطعه مخصوص
دستگاه مي كشد و با سربلندي مي گويد: «اشكال اينجاست!»
آن قطعه تعمير مي شود و دستگاه بار ديگر به كار مي افتد. مهندس دستمزد خود را
50000 دلار معرفي مي كند. حسابداري تقاضاي ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفي
مي كند و او بطور مختصر اين گزارش را مي دهد: «بابت يك قطعه گچ: 1 دلار و بابت
دانستن اينكه ضربدر را كجا بزنم: 49999 دلار»
sarah.nodetکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر متوسط کاربر متوسط
تعداد پست‌ها:223
--
06 بهمن 1391 06:57 ب.ظ  
به بعضیا باید گفت دم از مردونگى نزن …
سنگینه ، سُرفت مى گیره !
______________________________

به هر آدمی پیله نکنین ، توهم پروانه شدن می گیرتشون !
___________________________________________

باید به بعضی ها گفت :
ظرفیت پشت تکمیل است لطفا از جلو خنجر بزن …
_____________________________________

دوره ای شده که اگه کسی اشتباه کرد باید بگی : من معذرت میخوام که شما اشتباه کردی …
____________________________________________________________________

زمین گرده
یعنی با من شروع کردی با منم تمومش میکنی!!!
بازم میل خودته …
برو دوراتو بزن !!!
____________________________________

*امیدوارم اون روز نرسه که از اینا استفاده کنین...
sarah.nodet1993@rocketmail.com
ninaکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر مبتدی کاربر مبتدی
تعداد پست‌ها:183
--
07 بهمن 1391 08:46 ب.ظ  
درباره كيفيت محصولات و استانداردهاي كيفيت در ژاپن بسيار شنيده ايد. اين
داستان هم كه در مورد شركت آي بي ام اتفاق افتاده در نوع خود شنيدني است. چند
سال پيش، آي بي ام تصميم گرفت كه توليد يكي از قطعات كامپيوترهايش را به
ژاپنيها بسپارد. در مشخصات توليد محصول نوشته بود: سه قطعه معيوب در هر 10000
قطعه اي كه توليد مي شود قابل قبول است. هنگاميكه قطعات توليد شدند و براي آي
بي ام فرستاده شدند، نامه اي همراه آنها بود با اين مضمون «مفتخريم كه سفارش
شما را سر وقت آماده كرده و تحويل مي دهيم. براي آن سه قطعه معيوبي هم كه
خواسته بوديد خط توليد جداگانه اي درست كرديم و آنها را هم ساختيم. اميدواريم
اين كار رضايت شما را فراهم سازد.»
ninaکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر مبتدی کاربر مبتدی
تعداد پست‌ها:183
--
07 بهمن 1391 08:47 ب.ظ  
خود ارزيابي
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه
رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه
پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
پسرك پرسيد: «خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به
من بسپاريد؟»
زن پاسخ داد: «كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.»
پسرك گفت: «خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: «خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را
هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر
خواهيد داشت.» مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار كه به صحبت هاي
او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر
اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي
هستم كه براي اين خانم كار مي كند.»
sarah.nodetکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر متوسط کاربر متوسط
تعداد پست‌ها:223
--
09 بهمن 1391 11:11 ب.ظ  
میخوام اینبار که مراقب اومد بالا سرم گفت : سرت بچرخه و تقلب کنی صفر رد میکنم ، یه نگاه به سبک فانتزی بهش بندازمو بگم : منو از صفر میترسونی ؟ برو از خدا بترس ! اونم که منقلب شده بگه اوکی هانی از یو ویش !!!
فانتزیه دیگه ممکنه وسطاش زبونشم عوض بشه ! پرابلم ؟
_________________________________________

یکی از فانتزایم اینه که:
اسم بابا رو بنویسم واسه کنکور بعدش هی بهش بگم”درس بخون!!”
_________________________________________________

یکی از فانتزیام اینه که با لحن جدی و خسته به یه دکتر بگم : لطفا حاشیه نرو دکتر !
بعد بلند شم و از پنجره مطبش به افق خیره بشم و بگم : فقط بگو چند روز دیگه زنده می مونم ؟
_____________________________________________________________________

آخرین ورژن فانتزیام اینه که ﺍﻓﻘﻮ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﻨﻢ و همینجوری الکی ﺗﻮﺵ ﻣﺤﻮ ﺷﻢ …

sarah.nodet1993@rocketmail.com
MohammaDکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر ارشد کاربر ارشد
تعداد پست‌ها:999
--
12 بهمن 1391 01:36 ق.ظ  
your fantasies are really sth...they're were hilarious specially the second one
ILI Tabriz
www.iran-language-institute.rozblog.com
gurabiya@yahoo.com
ninaکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر مبتدی کاربر مبتدی
تعداد پست‌ها:183
--
17 بهمن 1391 10:36 ب.ظ  
مار را چگونه بايد نوشت؟
روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي
شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. برحسب
اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را
نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد
نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و
نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از كلي مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين
شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك
باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد
آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود.
شياد به معلم گفت: بنويس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟
مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به
جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.

ninaکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر مبتدی کاربر مبتدی
تعداد پست‌ها:183
--
17 بهمن 1391 10:38 ب.ظ  
آيا نقطه ضعف مي تواند نقطه قوت باشد؟
كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود براي تعليم
فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك
قهرمان جودو بسازد. استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند
فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه استاد فقط روي
بدنسازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار ميشود. استاد
به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك
فن كار كرد. سرانجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان، با
آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد. سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين
باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود. وقتي مسابقات به پايان رسيد،
در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پيروزي اش را پرسيد. استاد گفت: دليل
پيروزي تو اين بود كه اولا به همان يك فن به خوبي مسلط بودي. ثانيا تنها اميدت
همان يك فن بود و سوم اينكه تنها راه شناخته شده براي مقابله با اين فن، گرفتن
دست چپ حريف بود، كه تو چنين دستي نداشتي
sarah.nodetکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر متوسط کاربر متوسط
تعداد پست‌ها:223
--
18 بهمن 1391 08:40 ب.ظ  
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد ! تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت : من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم ، در حقیقت من آن را زنده می کنم ! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست ؟
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی !
sarah.nodet1993@rocketmail.com
Rahaکاربر آفلاین می باشد

رتبه: کاربر ویژه کاربر ویژه
تعداد پست‌ها:468
--
16 اردیبهشت 1392 11:36 ب.ظ  
من هروقت حس درس خوندن بهم دست میده،5 دقیقه دراز می کشم برطرف میشه


از اول ابتدایی تا آخرین روز دبیرستان ، همه معلمها و ناظم ها:
" کلاس شما بدترین کلاسیه که تا حالا داشتم


طرف ، پیاز سرخ میکنه بوی ماهی بره؛ بعد اسفند دود میکنه بوی پیاز بره؛ بعد
پنجره باز میزاره بوی اسفند بره ! تازه کلی هم خوشحاله از این ابتکارش !



انواع عقیده در تولید :
امریکایی : هم خوب کار کنه هم با دوام باشه
انگلیسی : جنسش خوب باشی و مشتری راضی باشه
ایرانی : تا وقتی مشتری میخره سالم باشه بعد که خرید مهم نیست
چینی : فقط ایرانی بخره ... !!!!



سه تا بهترین خوابیدن های دنیا:
1. خوابیدن رو پای مامان وقتی کلی خسته ای
2. خوابیدن رو شونه ی عشقت وقتی کلی تنهایی
3. خوابیدن با چشمای باز وقتی استاد داره درس میده

it is the ambition of human that specifies his future
not fate
شما مجاز به پاسخ به پست نمی باشید.
صفحه 3 از 3 << < 123


Active Forums 4.2