ارسال توسط
روابط عمومی در تاریخ 23 خرداد 1392 00:01
( گروه:
سایر اخبار )
جانبازی مدال افتخاری است که خداوند متعال آن رانصیب انسان های پاک و بی آلایش می کند. انسان هایی که از هستی و جان خویش در راه رضایت حق می گذرند و در این راه صبر و مقاومت پیشه می کنند. امروز 23 خردادماه، سالروز ولادت حضرت ابوالفضل (ع)، روز جانباز نامگذاری شده است. به همین مناسبت گفت و گویی با نقی رحیمی، مسئول بیمه کانون زبان ایران که یکی از جانبازان سرافزار هشت سال دفاع مقدس است انجام داده ایم.
ساده و خودمانی سخن می گوید، برای پاسخ دادن به هر سوالی اندکی مکث می کند و سپس جواب می دهد؛ انگار قصد دارد با توسن خیال دوباره به آن روزگاران سفر کند تا بتواند همه چیز را با تمام جزئیاتش برایمان بازگو نماید.
از خودتان بیشتر برایمان بگویید؟
نقی رحیمی هستم؛ در دوم خردادماه سال 1345 در خانواده ای متوسط و مذهبی در استان گیلان، شهر رشت به دنیا آمدم، تا 10 سالگی ام در این شهر سپری شد و در سال 55 به تهران نقل مکان کردیم. به تهران که آمدیم مدرک دیپلم ام را گرفتم و در سال 1369 ازدواج کردم. حاصل این ازدواج دو پسر به نام های مهدی و میلاد است.
چند سال است که در کانون زبان ایران فعالیت دارید؟
در سال 1370 بود که به کانون زبان آمدم و تا به امروز نزدیک به 22 سال است که با کانون همکاری دارم و به این همکاری افتخار می کنم. در حال حاضر نیز در دفتر مرکزی کانون زبان در زمینه بیمه کارکنان و مدرسان مشغول فعالیت هستم.
چه طور شد که به جبهه رفتید و در آن زمان چند سال داشتید؟
دوازدهم مردادماه سال 64 بود و کشور درگیر جنگی سخت با عراق؛ 19 سال بیشتر نداشتم که همانند دیگر هم سن و سال هایم برای دفاع از میهن عزیزم به صورت داوطلب به جبهه رفتم. پدر و مادرم از رفتنم ناراحت بودند چون به جز من دو برادر دیگرم هم به جبهه رفته بودند، بالاخره هم با دلخوری بسیار و با این که می دانستم آن ها راضی نیستند، راهی جبهه شدم.
چه زمانی مجروح شدید؟
در مرداد ماه سال 1365 در کردستان در منطقه ای به نام سردشت، ترکش خمپاره ای به کمرم اصابت کرد و مجروح شدم. بعد از آن چیزی را به یاد ندارم، تا این که چشمانم را باز کردم و دیدم در بیمارستان ارومیه هستم.
در چه سالی و چگونه شیمیایی شدید؟
سال 65 یا 66 بود که در حوالی منطقه سردشت شیمیایی شدم، از آن زمان تا به امروز از لحاظ تنفس دچار مشکل شده ام ولی به لطف خداوند متعال تمام تلاشم را می کنم تا امور و وظایفم را به انجام برسانم.
خاطراتی از دوران حضورتان در جبهه برایمان بگویید؟
یک شب به همراه فرمانده گروهان برای گشت به نواحی اطرف کردستان رفته بودیم. همانطور که می دانید کردستان منطقه ای کوهستانی است که پستی و بلندی های زیادی دارد، شب بود و به سختی می توانستیم اطرافمان را ببینیم، فقط حواسمان به نفرات جلویی گروهان بود که آن را گم نکنیم. ناگهان نفرات جلویی از مقابل مان ناپدید شدند! فکر کردیم حتما روی زمین دراز کشیده اند، برای همین ما هم دراز کشیدیم؛ نیم ساعتی گذشت اما دیدیم صدایی نمی آید! کمی سینه خیز جلو و عقب رفتیم اما باز هم خبری نبود! هیچ کس دور و اطرفمان نبود، دیگر نه می توانستیم به سمت گروهان حرکت کنیم نه می توانستیم به مقرمان برگردیم چون ممکن بود هر دو گروه ما را تیرباران کنند. تا نزدیکی های صبح همان جا ماندیم تا هوا کمی روشن تر شد. با ترس زیاد به طرف مقر حرکت کردیم، بماند که با چه مشقتی توانستیم فرمانده را متقاعد کنیم که از گروهان جا مانده ایم و کلی هم توبیخ شدیم، اما در نهایت فهمیدیم آن زمانی که ما فکر کردیم افراد جلوتر گروهان روی زمین دراز کشیده اند، گروهان داخل یکی از سرازیری های کوههای کردستان در حال حرکت بوده و چون ما روی سربالایی بودیم تصور کردیم که آن ها روی زمین دراز کشیده اند!
به عنوان یک مسئول بیمه، یک روز کاری تان در کانون زبان چگونه سپری می شود؟
روز کاری من معمولا با کیفی در دستانم، پر از پرونده های بیمه ای همکاران شروع می شود. از ساعت شش صبح از خانه بیرون می آیم و به ادارات بیمه های مختلف برای انجام کارهایم می روم، معمولا تا ظهر در شعبه های مختلف هستم و بعدازظهر به دفتر مرکزی می روم تا پاسخگوی مراجعات و سوالات همکارانم باشم و دوباره کیفم پر از پرونده های بیمه ای می شود. در نهایت تمام تلاشم این است که حقی از همکارانم ضایع نشود تا هم خدا و هم بنده خدا از فعالیت هایم رضایت داشته باشند.
ممنونم از این که به سوالاتمان پاسخ دادید و برایتان همچون گذشته سربلندی و موفقیت را آرزو می کنیم.
من هم از شما به خاطر این که به یادم بودید سپاسگزارم و برای همه جانبازان دفاع مقدس سلامتی و بهروزی را آرزو دارم.